کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۹

گفتمش نام تو گفتا از مه تابان پرس

گفتمش نام لبت گفت این حدیث از جان بپرس

گفتمش باری نشانی زان دهان با من بگوی

زیر لب خندان شد و گفت از گل خندان بپرس

گفتمش دلها که دزدید آن همه شب با چراغ

خال و خط بنمود و گفت اینها ازین و آن بپرس

گفتمش در پای تو غلطان سرم چون گو چراست

گفت با زلفم بگو یعنی که از چوگان بپرس

گفتمش بر سینه ریشم هزاران زخم چیست

گفت گو با غمزه ام یعنی که از پیکان بپرس

گفتمش در غارت چشمان دلم بردی اسیر

گفت اگر خواهی نشان آن ز ترکستان بپرس

گفتمش چون پی برد اندر سر زلفت کمال

گفت با باد صبا شو راه هندستان بپرس