کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۷

چهره ام دیده چه حاصل که به خون کرد نگار

که برون نقش و نگارست و درون ناله زار

بار گویند که دارد سر عاشق کشتن

خبر عاشقی من برسانید به یار

این محال است که ما هر دو ز هم می طلبیم

من ز تو مهر و وفا و تو ز من صبر و قرار

آن در ساعد منما بیش به صاحب نظران

که ربودی دل خلقی ز یمین وز یسار

مژه تا خاک درت پیشتر از دیده برفت

در میان مژه و دیده فتاد است غبار

لب می است و بدنت سیم چو هست اینهمه خام

خام باشد ز تو ما را طمع بوس و کنار

عمر در ناله و فریاد بسر برد کمال

در تو درد دل او کار نکرد آخر کار