کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۵

یک چشم زدن چشم تو بی ناز نباشد

جز فتنه در آن غمزة غماز نباشد

گفتی بهلم کن ستمی با تو اگر رفت

هرگز نکنم آن سنم ار باز نباشد

با هر که نصیبم ز غم و درد فرستی

فرمان برسان تا بمن أنباز نباشد

اس جان و سر و زر هر سه در آن خانه که باشی

در بازم اگر باشی و در باز نباشد

با ناصح بیدرد نگویم غم هجران

بیهوده سخن محرم این راز نباشد

زین خاک درم می نکشد دل به هوایی

مرغان حرم را سر پرواز نباشد

صد خانه برانداخت کمال از دره او دور

عاشق به ازین خانه برانداز نباشد