کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۲

هر کجا ذکری از آن ابروی پرخم می رود

گر رود آنجا حدیث ماه نو کم می رود

گوئیا مور سلیمان است خط گرد لبش

کانچنان گستاخ بر بالای خانم می رود

دی جدا از همدمان میشد براهی گفتمش

حیف ازین عمری که بی باران همدم میرود

دولت دردت چه خوش بودی بغم یکجا مقیم

لیک چون درد تو می آید ز دل غم می رود

تا تو رفتی میرود از چشم ما پیوسته آب

هر کجا جان می رود از پی روان هم می رود

خاک آن در درنظر وین طرف گریانم هنوز

کعبه پیش چشم و آب از چشم زمزم می رود

گرچه بکجائی چو مجمر پای در دامن کمال

طیب انفاس تو در اطراف عالم می رود