کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۸

هر سحر کز سر کوی تو صبا برخیزد

عالمی با دل آشفته ز جا برخیزد

که رساند بسر کوی تو خاک تن من

مگر این کار هم از دست صبا برخیزد

برنخیزم پس از این از سر کویت هرگز

هرکه در کوی تو بنشست کجا برخیزد

فتنه ها خاست از آن زلف که هندوی تو بود

تا از آن ترک کماندار چها برخیزد

چه شود گر نفی خوش بنشینی با ما

تا به یک بار غم از خاطر ما برخیزد

تو مپندار که بیچاره کمال از در تو

به بلا دور شود باز جفا برخیزد