سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۵ - مجلس پنجم

ملکا، ما را از همه معاصی نگاه دار و توفیق طاعات و عبادات ارزانی دار یا اله العالمین غفرانک ربنا و الیک المصیر.

ای عزیز، خلق عالم دو گروهند: گروهی به یاد حق مشغولند، و گروهی به یاد خود. آن که به حق مشغول است از خلق بیگانه است و آن که به یاد خود مشغول است به حق نپردازد. هرچه درون وی است همه حجاب است. اگر نفس توست و اگر اسباب و عیال توست تا از همه دست نشویی گرد درگاه حق نپویی.

یکی پیش سلطان عارفان بایزید بسطامی رفت و گفت یا شیخ همه عمر در جستجوی حق بسر بردم و اند بار حج پیاده بگذاردم و چند دشمنان دین را در غزا سر از تن برداشتم، و چند مجاهده‌ها کشیدم، و چند خون جگرها خوردم، هیچ مقصودی حاصل نمی‌شود. هرچند بیشتر می‌جویم کمتر می یابیم. هیچ توانی گفت که کی به مقصود برسیم؟ شیخ گفت جوانمردا، اینجا دو قدم‌گاه است: اول قدم خلق است و دوم قدم حق. قدمی برگیر از خلق که به حق رسیدی، مادام که تو در بند آن باشی که چه خورم که حلقم را خوش آید؟ و چه گویم که خلق را از من خوش آید؟ از تو حدیثِ حق نیاید.

جوانمردا، هر بازارگانی که با خلق کنی زیان کنی، بازارگانی با حق کن تا همه سود کنی. حق تعالی می‌فرماید بنده بیچاره به قطره‌ای و خطره‌ای با تو بازرگانی کنم. قطره‌ای از سریر و خطره‌ای از ضمیر بیار و گنج سعادت از حضرت عزّت ما بردار، آن قطره که از سرت آید آن را اشک گویند، و خطره که از دلت آید آن را رشک خوانند. اشکی به چشم آر که چرا حق نشناختم و رشکی به دل کار که چرا نافرمانی کردم. از اشک تر و رشک سر، دلت به توبت آید، نوبت به نیّت آید، نیت به عزیمت آید، عزیمت به حضرت آید و از حضرت ندای رحمت آید. دل گوید توبت کردم، سر گوید حسرت خوردم، ملک گوید رحمت کردم.

جوانمردا، آتش دو است: آتش معیشت و آتش معصیت. آتش معیشت را آب آسمان کُشَد و آتش معصیت را آب دیدگان کُشد. و نیز آتش معصیت را به دو چیز توان کُشت به خاک و آب، به خاک پیشانی و به آب پشیمانی، خاک پیشانی در سجود و آب پشمانی گریه از ترس خداوندِ ودود.

جوانمردا، هر دیده که نه از خوف حق گریان است آن دیده بر او تاوان است، و هر دل که نه وصل حق را جویان است آن دل ویران است. آن پیر گفتا دریغا که خلقان در می‌گذرند و خوشترین چیزی ناچشیده‌اند. گفتند آن چیز کدام است؟ گفت یک ذرّه اخلاص که او می‌فرماید: فاعبدوا الله مخلصین له الدّین. بنده درویش اگر یک ذره اخلاص چشیده بودی پروای کونین و عالمین و اعراض و اعتراض نداشت. جوانمردا، رقم قبول بدان طاعت کشند که اخلاص مقارن وی بود.

بشر حافی را پرسیدند که اخلاص چیست؟ گفت: الاخلاص هو الافلاس. اخلاص افلاس و بیچارگی و عجز و درماندگی است.

عزیز من، اگر سرخی روی معشوقان نداری زردی روی عاشقان باید که بیاری، اگر جمال یوسف نداری درد یعقوبی باید که بیاری، اگر عجز مطیعان نداری نالهٔ درماندگان باید که بیاری. سید علیه‌السلام می‌فرماید ما صوت احب الی الله من صوت عبد هفان. هیچ آوازی نیست عزیزتر به درگاه خدای تعالی از آواز بنده عاصی که از سر درماندگی و بیچارگی و مفلسی بنالد و گوید خداوندا بد کردم و ظلم بر خود کردم، از حضرت عزت ندا آید عبدی انگار خود نکردی، ادعونی استجب لکم مرا بخوانید تا اجابت کنم، هرچه جویید از ما جویید، کار خود با ما گذارید که خداییم، ماییم که بی چون و چراییم، در پادشاهی بی‌همتاییم، در وعده با وفاییم، اجابت کننده هر دعاییم، شنوندهٔ هر ثناییم، هر ثنایی را سزاییم. صد هزار خانمان در جستجوی ما برانداختند، صدهزار تنهای عزیز در طلب ما بگداختند، صد هزار جان‌های مقدس در بادیه شوق ما واله بماندند، و صد هزار روندگان درگاه جلال ما سر در زیر سنگ مجاهدت بکوفتند، صدهزاران طالبان حضرت جلال ما در بوته‌های ریاضت بسوختند، عرش از کرسی می‌پرسد: هل عندک من خبر؟ کرسی از عرش سؤال می‌کند هل عندک من امر؟ زمینیان که دعا کنند روی سوی آسمان کنند پندارند که آسمان درد دل ایشان را شفایی دارد، آسمانیان که حاجت خواهند روی سوی زمین آرند، گمان برند که زمین علت ایشان را دوایی دارد. هر روز که آفتاب فرو شود فرشتگان که بر وی موکلند گویند ای آفتاب امروز بر هیچ کسی تافتی که از وی خبری داشت‌؟ آفتاب گوید یا لیت اگر دانستمی که آن کس کیست خاک اقدام او را فلک خود ساختمی، آری جوانمردا، ماللتراب و رب الارباب آب و خاک را با ذات پاک چه کار؟ لم یکن را با لم یزل چه پیوند؟ ظَلوم جَهول را با سبّوح قدّوس چه اتصال؟ عجبا کارا، پارسایان در دعا گویند یا رب ز ما بِمَبُر. ای دون‌همت کی پیوسته بودم تا بِبُرم؟ یا کی بریدم تا بپیوندم؟ امید وصال کی بود تا بیم فراق باشد؟ نه اتصال و نه انفصال، نه قرب و نه بُعد، نه ایمنی و نه نا امیدی، نه روی گفتار نه جای خاموشی، نه روی رسیدن نه راه بازگشتن، نه اندیشه صبر کردن به فکر فریاد کردن، نه مکانی که وهم آنجا فرود آید نه زمانی که فهم آنجا رسد. به دست علما جز گفتگویی نه، در میان فقها جز جستجویی نه، اگر به کعبه روی جز سنگی نه، و اگر به مسجد آیی جز دیواری نه، اگر در زمین نگری جز مصیبتی نه، اگر در آسمان نگری جز حیرتی نه، در دماغ‌ها جز صفرایی نه، در سرها جز سودایی نه، از روشنایی روز جز آتشی نه، و از ظلمت شب جز وحشتی نه، از توحید موحدان جز آرایشی نه و از الحاد ملحدان جز آلایشی نه، از موسی کلیم سودی نه و از فرعون مدعی زیانی نه، اگر بیایی بیا که دربانی نه، وگر بروی برو که پاسبانی نه.

سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةالله‌علیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی. گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می‌کنی و ما را از حال او خبر ندهی. گفت روزی وقتم خوش شد. قدم در بیابان نهادم و در وجد می‌رفتم تا به دیار کفر رسیدم. قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره‌های آن در آویخته، متعجب بماندم. پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست؟ گفتند آن ملکی‌ست و او را دختری‌ست دیوانه شده و این سر آن حکیمان است که از تجربهٔ او عاجز آمده‌اند. در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم. چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک، چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد. پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت؟ گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه، آمدم او را معالجت کنم، مرا گفت بر کنگره‌های قصر نگاه کن. گفتم نگاه کردم و پس در آمدم. گفت این سرهای کسانی‌ست که دعوی طبیبی کرده‌اند و از معالجت عاجز شده‌اند، تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود. پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی چون است که از وی می‌پوشی؟ گفت آنها مرد نبودند مرد این است که اکنون در آمد. گفتم السلام علیکم. گفت علیک السلام ای پسر خواص. گفتم چون دانستی که من پسر خواصیم؟ گفت آن که تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا تو را بشناختم. ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن، آیینه چون بی‌زنگ باشد هر نقشی در او بنماید؟ ای پسر خواص دلی دارم پر درد، هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد؟ این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله. چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد. چون به هوش باز آمد، گفتم ای دختر برخیز تا تو را به دیار اسلام برم. گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست؟ گفتم آنجا کعبهٔ مکرم و معظم است، گفت ای ساده‌دل گر کعبه را ببینی بشناسی؟ گفتم بلی. گفت: بالای سر من نگاه کن. نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می‌کرد. مرا گفت یا سلیم‌القلب این قدر ندانی که هر که به پای به کعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود کعبه او را طواف کند. فاینما تولوا فثم وجه الله.

جوانمردا، از تو تا خدای یک قدم راه است. دانی چه کنی بگویم یا نه؟ خود را فراموش کن و با لطف او دست در آغوش کن که من تقرب الی شبراً تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا. عنایت او تو را به خود رسانیده است زیرا که درون تو گوهری تعبیه است که از آن عبارت این است و نَفَختُ فیه من روحی. مثال این آن است که مرغی را تیری زدند. مرغ باز پس نگریست و با زبان حال با تیر گفت تو به من چون رسیدی؟ گفت از تو چیزی در ما تعبیه کرده‌اند که آن ما را در تو رساند، هم تویی که ما را به خود رسانیدی که این تعبیه در نهاد ما نهادی، عرفت ربی بربی و لولا ربی لما عرفت ربی، اوست که خود را به تو شناسا کرده است و کلید خانۀ معرفت به تو داده است. سید عالم ملکوت صلی الله علیه وسلم می فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه، هر گه که تو خود را شناختی حق را شناختی. تویی تو را کلید است که بدان او را بشناسی، و این شناختن مختلف است، اگر خود را به عجز شناختی او را به قدرت شناختی و اگر خود را به ضعف شناختی او را به قوت شناختی. این یک نوع است که هر کس را در آن راه بود، و نوع دیگر آن است که بدانی که در تن تو جانی‌ست که آن جان همه جا موجود است و به همه جا آفریدگار عالم موجود بود، اما چنان که جان در تحت طلب نیاید، اگر گویی در دست یا پای یا سر است همه جا بود و جایش معین نه، خدای عالم همه جا موجود بود ولیکن در تحت طلب نباید ما قدروا الله حق قدره.

جوانمردا، متقیان و مخلصان منزل‌ها می‌روند و می‌گذارند، اما عارفان به هیچ منزل فرو نیایند بلکه منزل ایشان دایرهٔ حیرت است، هرچند پیش روند به جای خویش باشند. اشتر بازرگان شب و روز منزل می‌بُرَّد و راه می‌کند. اما گاو عصّار شب و روز در رفتار است و چشمها بسته گِردِ دایره می‌گردد و با خود می‌اندیشد که آیا چند منزل بریده باشم؟ شام چو چشمش از نقاب نهفتگی بگشایند نگاه کند و هم در آن قدم که بود باشد.

اگر گویی شناختم، گویند چون شناختی کسی را که چونی بر وی روا نه؟ و اگر گویی به هستی خود او را شناختم گویند نیست هست را چون شناسد؟ العجزُ عَن درکِ الادراکِ اِدراک. پروانهٔ مختصر دیدهٔ آفتاب کی تواند دید؟ ای صدهزار جان مقدس فدای خاک نعلین آن درویش باد. بشنو تا خود چه می‌گوید. در میدان مردان میا که آنجا خون روان است.

جنید را رحمة الله علیه بعد از وفات به خواب دیدند گفتند: ما فعل الله بک قال طاحت العیادات وفاتت الاشارات و ما نفعنا الا رکعتان فی جوف اللیل، گفت این همه عبادت‌ها به باد بر دادند و ما را هیچ سود نداشت از دو رکعت نماز که در شب تاریک بگزاردم.

جوانمردا، جهد کن که چون سیاست ملک‌الموت بر تو سایه افکنَد بدرقهٔ طاعت با خود داشته باشی، وقتی که چشمها گریان شود و دلها بریان و شیطانْ طمع در ایمان کند و حربهٔ قهر مرگ بر سینه‌ات راست کند. آنجا بوی دوست آید و وفاق، و ندای این بشارت شنوی: لاتخافوا ولاتحزنوا، و اگر عیاذا بالله بوی نفاق و دشمنی آید داغ نومیدی بر پیشانی تو نهند که لابشری یومئذ للمجرمین و یقولون حجرا محجورا، بسا کسی که لباس دوستی پوشیده است و نام او در دیوان دشمنان نوشته‌اند و او را خبر نه. و بسا کسی که جامه دشمنان پوشیده و نامش در جریده دوستان ثبت کرده‌اند و او را آگاهی نه.

آورده‌اند که در بنی‌اسرائیل عابدی بود برصیصا نام و چهل سال عزلت گرفته و از نفس و از دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کِشته. اگر نظر در آسمان کردی تا عرش دیدی و اگر در زمین نگاه کردی پشت گاو ماهی مشاهده کردی، چنان مأثر و مناقب داشت که زبان از وصف او قاصر بود، و چندان محامد و محاسن که اوهام و افهام از ضبط آن فاتر بود. هر سال چند هزار بار و معلول و مبتلا و معیوب بر صوب صومعهٔ او جمع شدندی. بعضی لباس برص پوشیده و بعضی از مادر نابینا آمده و گروهی به علت دق و یرقان و استسقا مبتلا گشته، به جملگی بیامدندی و در حوالی صومعه او بنشستندی، چون قرص آفتاب برآمدی و خورشید اعلام نور در عالم نصب کردی، برصیصا بر بام صومعه بر آمدی و یک نفس بر آن معلولان دمیدی، به یکبار از آن علت‌ها خلاص شدندی. عجبا کارا، به ظاهر چندین درِ خزاین لطف بر او گشاده و به باطن تیر قطیعت در کمان هجر نهاده، در ظاهر به دیدار خلق چون نگار، و در باطن به تیغ هجر افگار. فریاد از ظاهر به سیم اندوده و باطن از حقیقت پالوده، و آن بیچاره پنداشت که خود کسی‌ست و از جایی می‌آید و حضرت دوست را می‌شاید؛ ندانست که از لوح و قلم ندا می‌آید که ما را تو نمی‌باید. در این مدت ابلیس سلسلهٔ وسواس در صومعه پنهان کرده بود، تا مگر یک نفس خار مذلت در دامن او آویزد و هر روز ابلیس از غیرت و خشم او آشفته‌تر بود و درخت طاعت او به انواع خیرات آراسته‌تر. تا دختر پادشاهِ وقت را علتی پدید آمد که اطبا از معالجه آن عاجز آمدند و دختر سه برادر داشت که هر یک پادشاه ناحیتی بودند. هر سه در یک شب به خواب دیدند که علت خواهر خود را بر برصیصا عرضه کنند. دیگر روز خواب‌ها را با یکدیگر بگفتند موافق آمد مازاد علی هذا. هر سه برخاستند و خواهر صاحب جمال را برگرفتند و به صومعه برصیصا بردند. برصیصا در نماز بود چون فارغ شد برادران آسیب علت و معالجت اطبا و اتفاق خواب‌ها شرح دادند. برصیصا گفت دعای مرا وقتی هست که در آن وقت به توقیع اجابت رسد. چون وقت آید دعا را دریغ ندارم. برادران خواهر را تسلیم برصیصا کردند و به تماشای صحرا بیرون رفتند. ابلیس جای خالی یافت و گفت وقت آن آمد که جان و امان چندین ساله عابد را به موج دریای شهوت فرو دهم. بادی در دماغ مستوره دمید تا بیهوش گشت. دیده عابد بر جمال او افتاد، ابلیس آتش وسوسه در دماغ عابد نهاد و خاطر او را فرو گذاشت تا هوا را متابعت کرد و وسوسه ابلیس را انقیاد نمود تا زنا کرد. پس ابلیس به صورت پیری از در درآمد و کیفیت حال از او پرسید. برصیصا آن حال بگفت. ابلیس گفت دل خوش دار که اگر خطایی رفت خطا بر بنی‌آدم جایز است که خدای کریم است و در توبه گشاده. لیکن تدبیر این کار آن است که بر برادران وی پوشیده داری تا ندانند. برصیصا گفت هیهات آفتاب را چگونه به گِل بینداییم و روز روشن را بر مرد دانا چگونه بپوشانیم؟ ابلیس گفت آسان است او را بکش و در زمین پنهان کن. چون برادران بیایند جواب تو آن است که من در نماز بودم از صومعه بیرون شد. پس برصیصا دختر را بکشت و از صومعه بیرون برد و در زیر خاک پنهان کرد. بعد از زمانی برادران در آمدند با خیل و حشم چون شیران آشفته. پنداشتند که زاهد دعا کرده است و خواهر شفا یافته. چون خواهر را ندیدند طلب کردند. آنچه ابلیس تعلیم کرده بود بگفت. ایشان بر قول زاهد اعتماد کردند و بیرون رفتند به طلب خواهر. پس ابلیس به صورت عجوزه‌ای عصایی در دست و عصابه‌ای بر پیشانی بسته بر سر راه ایشان آمد. چون ایشان او را بدیدند سؤال کردند که مستوره‌ای دیدی بدین صفت؟ گفت مگر دختر پادشاه می‌طلبید؟ گفتند بلی، گفت زاهد با او زنا کرد و او را بکشت و در زیر خاک پنهان کرد. ایشان را بر سر خاک آورد، بازکاویدند خواهر را کشته دیدند به خون آغشته. جامه را پاک کردند و زنجیر بر گردن برصیصا نهادند و روی به شهر آوردند. فریاد از اهل شهر برآمد که چنین واقعه‌ای حادث شده است، پس داری بردند و برصیصا را بر دار کردند. خلقان که آب وضوی او را به تبرک بردندی و خاک قدمش به جای سرمه در چشم کشیدندی هریک می آمدند با دامنی سنگ و او را سنگسار می‌کردند. ناگاه ابلیس به صورت پیر نورانی پیش او آمد و گفت ای برصیصا من خدای زمینم و آن که او را چندین سال خدمت کردی خدای آسمان است. جزای خدمت چندین ساله تو این بود که بر سر دارت فرستاد، یک بار مرا سجده کن تا تو را خلاص کنم. پس به سر اشارت سجود او کرد. از هفت آسمان ندا آمد که جانش را به دوزخ فرستید و قالبش به سگ اندازید و مغز سرش به مرغان هوا قسمت کنید. پس این ندا در دادند، فکان عاقبتها انها فی النار خالدین فیها.

جوانمردا این سرّی‌ست که از بندگان پوشیده است و کسی را از این خبر نه. داوود پیغمبر علیه السلام گفت الهی سرّ خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم. تا روز این می‌گفت و می‌گریست. ندا آمد که یا داوود اگر چندان بگریی که سنگ خاره را پاره کنی من این سر با تو نخواهم گفت. یا داوود از من در دنیا دانستن سرّ من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم. گفت یا رب این سرّ به در مرگ چون پیدا کنی‌‌؟ ندا آمد که همهٔ سر من با بنده دو حرف است. و آن دو «لا» ست، یا گویم «لاتخافوا» یا گویم «لابشری»، یا از یمین بانگ برآید که دل خوش دار، یا از یسار آواز برآید که دل بردار. هیچ کس را در دم مرگ از بیم این دو «لا» رنگ بر روی نماند. چون جان به سینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد، تا آواز از کدام جانب برآید. سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید. بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بد‌بخت گردد. یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب، روزنامه نزدیک من است، من نویسم و من پاک کنم. نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم.