صامت بروجردی » کتاب القطعات و النصایح » شمارهٔ ۱۰ - حکایت ابراهیم ادهم با درویش

داشت ابراهیم ادهم چون مکان

بر سریر شهریاری در جهان

روزی اندر پیشگاه عدل و داد

داشت جا بر روی اورنگِ وِداد

خیل خاصان از برای بار عام

سر به کف استاده در صف سلام

ناگهان درویش دل وارسته‌ای

بر شکم سنگ قناعت بسته‌ای

رسته از کثرت به وحدت کرده خو

مو به موی وی زبان در ذکر هو

گیسوی تجرید پیدا بر تنش

رشته توحید طوق گردنش

خلق را در پشت سر انداخته

ماسوا را از نظر انداخته

فقر را شحنه‌صفت در چار سوق

مکنت و اسباب وی کشکول و بوق

کرده از «عبدی اطعنی» در به گوش

پا و سر در عین گویایی خموش

از لباس خود سری بیرون شده

پوست پوشی کرده و مجنون شده

سرخوشانه درحقیقت گشته غرق

در گدایی تاج سلطانی به فرق

باری آن درویش از درگاه شاه

گشت داخل در میان بارگاه

اعتنا ننموده بر شاه خدم

زد سوی دولت‌سرای شه قدم

حاجیان شاه از بالا و پست

بهر آزارش برآوردند دست

گفت چه‌بود کارتان با کار من

با چه تقصیری دهید آزار من

می‌زدند او را که ای آزاده حال

تو کجا، اینجا کجا، چشمی بمال!

زین بتر دیگر مگر باشد گناه

کاین چنین بی‌رخصت دربار شاه

دست را بر چشم بینا می‌نهی

بر بساط خسروان پا می‌نهی

خنده زد درویش گفتا با نشاط

من مسافر هستم و اینجا رباط

واگذاریدم تا که لحتی به گاه

استراحت کرده رو آرم به راه

باز گفتندش که ای آسیمه‌سر

بیش از این از هرزه‌گویی درگذر

درگهی را کز پی عزت مدام

خسروان بنهاده سر از احترام

با رباطش می‌دهی نسبت چرا

رو دگر این هرزه‌گویی کن رها

گفت پس شاه شما این بارگاه

از کجا آورده با این دستگاه

پیشتر از وی در او ماوا که داشت

پای صاحب دولتی جای که داشت

باز گفتندش رسیده از پدر

ارث بر این شاه با گنج و گهر

گفت پیش از باب شاه تاجدار

پس که را بوده در این منزل قرار

گفتنش بس کن دگر گفت و شنود

جد او را اندرین جا جای بود

گفت پیش از جد و باب و پادشاه

از که بوده این اساس و دستگاه

پاسخ آوردند کز اجداد او

وز نیاکان نکو بنیاد او

دست بر دست از همه مانده به جای

این بساط دولت و صحن و سرای

گفت جایی را که هر کس یک دو روز

اندر او برده به سر با آه و ز سوز

آمده تا اندرو سازد مکان

رفته بر بانک رحیل کاروان

گر رباطش من بخوانم عیب نیست

ابن سخن را جای شک و ریب نیست

ای که هستی دائماً در روزگار

در پی تعبیر قصر زرنگار

قصر و باغ تو بود زندان گور

فرش خشت و خاک و مونس مار و مور

جهد کن آن خانه را تعمیر کن

آب غفلت کمتر اندر شیر کن

کاندرین غم‌خانهٔ تاریک و تنگ

آن زمان خواهی زدن سر را به سنگ

(صامتا) لختی به کار خود برس

کز پشیمانی ندیده سود کس