صامت بروجردی » کتاب القطعات و النصایح » شمارهٔ ۳ - نصیحت سقراط سلطان را

یکی از شهریاران زمانه

که اکنون نیست از نام نشانه

سوی سقراط دانا راه سر کرد

به خوابش دید چون بر وی گذر کرد

بدان دانا حکیم، آن فتنه‌انگیز

سر پایی بزد کز جای برخیز

چه از خواب آن خردمند هشیوار

ز گستاخی سلطان گشت بیدار

بدان جاه و جلال و پادشاهی

نظر ننمود از بی‌اعتنایی

شه نادان سوی وی کرد پرخاش

که تا کی بیخودی یک دم به خود باش

مرا با این همه محکم اساسی

ندانی کیستم یا می‌شناسی

جوابش داد سقراط خردمند

کزین گفتار باطل لب فروبند

تو را با ین همه کبر و منی من

ندانم غیر حیوانی لگد زن

وگرنه با تمام خود ستایی

چو حیوان لگد افکن چرایی

گر انسانی چرا ای مرد گمراه

زنی خوابیده را در خواب ناگاه

ز این گفتار، همچون مار ارقم

غضب آلوده شد پیچید در هم

بدو گفتا ز روی کبر و نخوت

به سلطان کی چنین گویند رعیت

مکش افزون ز حد خویشتن پا

تو بر من بنده‌ای من بر تو مولی

تبسمکرد سقراط و به سلطان

چنین فرمود کای سلطان نادان

بُخار ما و من از سر به در کن

ز گفت ناپسند خود حذر کن

که از شیادی این گردون پر شید

به صیادی چو تو کرده بسی صید

همین طبل و همین نقاره و کوس

بود ز اسفندیار و نوذر و طوس

همین تاج و نگین و افسر و تخت

بود بر جا ز ضحاک سیه بخت

همین سنج و همین بوق و علم بود

که از طهمورث و جمشید جم بود

تو را هر چیز کز وی افتخار است

ز شاهان زمانه یادگار است

کجا رفتند کز ایشان نشان نیت

چرا نامی از ایشان در میان نیست

بداند هر که دارای شعور است

که سلطانی گدایان را ضرور است

به سامان خردمندان ساده

ز اسب خودستایی شو پیاده

بیا تا خلوتی را برگزینیم

برای گفتگو با هم نشینیم

سخن از هر دری با هم برانیم

کمال و نقص همدیگر بدانیم

بلی (صامت) سر خاک سیاهی

بود به از هزاران تخت شاهی