عنقریب است که این سلسله بر هم زدهاند
کوس ماتم به شکست دل خرم زدهاند
ناگهان تیرخواسان حوادث ز کمین
قلم سهو به طغرای پر و کم زدهاند
منشین غافل از آیات نهانی کاین قوم
پای بر افسر دارا و سر جم زدهاند
از قوی پنجگی خیل فنا عبرت گیر
کز دلیری به زمین قامت رستم زدهاند
نقد جان در بر آمال چه مرهون داری
این گروهند که آتش به دو عالم زدهاند
عبث از برق حسد خرمن طاعات مسوز
ای بسا قطره آتش به دل یم زدهاند
پردهداران شب و روز در این کهنه وثاق
دست بر سینه بیگانه و محرم زدهاند
فرصت دم زدن از بهر بنیآدم نیست
نیستند آدمی آنان که دمی دم زدهاند
آن عرق نیست که برروی تهیدستانست
به گل سوری خود خال ز شبنم زدهاند
چه دوخنگست شب و روز پی راحت تست
زین دو نوبت که بدین اشقر و ادهم زدهاند
کس ندارد خبر از قافله راه عدم
مُهر گویی به لب ناطق و ابکم زدهاند
از طمع خواری ما نیست خبر آنان را
که ز افراط طمع طعنه به آدم زدهاند
حیرتم زین همه اسباب تعلق که چرا
تهمت سوزن بر عیسی مریم زدهاند
گر قدم در ره تحقیق زنی سست مزن
آن کسانیکه قدم را زده محکم زدهاند
مانده در ماتم اسباب و عجب بیخردی
ناگهانی به درت حلقه ماتم زدهاند
زنگ بیهوشی از آیینهٔ ادراک بشوی
تا کنی درک هر آن حرف که مبهم زدهاند
ندهد فقر و غنا سود به کس قرعه مرگ
چون به نام همه از مفلس و منعم زدهاند
چشم بهبود خود از مرحمت خلق بپوش
کی به زخم کسی این طایفه مرهم زدهاند
باش خاک در آنانکه به اخلاص درست
دست بر دامن بسمالله اعظم زدهاند
اسدالله علی آنکه به نامش پی فخر
سکه جاه رسولان مکرم زدهاند
بجز از ختم رسل خیل رسولان عظام
علم عزتش از خویش مقدم زدهاند
(صامتا) جایزه نظم تو بس حب علی است
دیگران گرچه دم از خواهش دِرهم زدهاند