صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۱ - کتاب الروایات(والمصائب)

روایت است که آمد برون چه از زندان

عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان

برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب

به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب

ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال

تهیه دید و برون شد برای استقبال

همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد

جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد

گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان

پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان

غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد

ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد

چو در پیاده‌شدن اندکی تغافل کرد

عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد

ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل

چنین پیام رسانید حضرت جبریل

که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع

جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع

شده است بنده شایسته‌ام پیاده روان

تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان

رعایت پدر پیر بود اولی تر

تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر

کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی

به حکم محکم دادار دست بگشا

گشود دست چو یوسف به امر حی غفور

برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور

سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل

جواب داد به یوسف امین رب جلیل

که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون

به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون

اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا

مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا

چگونه پس بستم پیشه‌گان کشور شام

نمود صبر و مدارا مهیمن علام

دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد

سلیل خواجه لولاک سید سجاد

به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود

گذر به جانب آن کشور خراب نمود

غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن

ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن

سر غریبی و بی‌یاوری فکنده به زیر

دلش ز خنده بی‌جای شامیان دلگیر

ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه

ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه

ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب

ز دیدن سر عریان عمه‌اش زینب

تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون

دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون

تمام شام برون آمده به حکم یزید

به پیشواز سر انوار حسین شهید

چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد

گرفته دست به دست از پی مبارکباد

تمام گشته فراموششان ز حق نبی

نظاره‌گر به حریم محمد عربی

به آن طریق چه آن بی‌کسان بی‌غمخوار

میان شام گذشتند از سر بازار

به کوچه گذر اهلبیت طه شد

میان کوچه یکی غرقه هویدا شد

نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام

سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام

یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان

فکند زینب مظلومه را شرر بر جان

همین که دیده شومش ز دیدن اسرا

فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا

پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی

ببرد دست بریده به جانب سنگی

حواله کرد همان سنگ را به تارک او

شکست بار دیگر تارک مبارک او

بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام

نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام