صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

پیش از آنی که محبت به جهان باب نبود

دل ما بود که آسوده از این باب نبود

شده پرخون اگر از نام جدایی چه کنم

تاب زین بیش دگر بر دل بی‌تاب نبود

نظر حسرت ما کرد دل خنجر آب

ورنه تقصیر ز بی‌رحمی قصاب نبود

رقص‌کردن بدم تیر می‌خواست دلم

ورنه اسباب طرب این همه نایاب نبود

سحر چشم سهمیت کرد گران خواب او را

اینقدر بخت من غمزده در خواب نبود

ما که با دست تهی پشت به دنیا کردیم

لازم این همه زینب و اسباب نبود

(صامتا) در بر من ذوق عجیبی دارد

این غزل گرچه پسندیده احباب نبود