صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار می‌ماند

شکنج طره خم در خمت چون مار می‌ماند

به صیادی چون آهوی دو چشمت می‌شود مایل

دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار می‌ماند

به گلزار جمال بی‌مثالت بسته‌ام دل را

که آب و تاب وی با عارض دلدار می‌ماند

ز باغ ای باغبان بیرون مکن بیچاره گلچین را

که بی‌گل در خزان زین باغها بسیار می‌ماند

دریغ از عمر کوتاغه من و هنگامه هجران

که بر دل داغ وصل بی‌نشان یار می‌ماند

ز سر نقطه لعل لبت بس گفتگو باشد

ولی اسرار وی در پرده پندار می‌ماند

بشو از آب ای واعظ خدا را دفتر خود را

که گفتار خوشت برعکس این رفتار می‌ماند

علو قدر اهل فقر را اندر قیامت بین

کنون در پیش چشم اهل دنیا خوار می‌ماند

بتبر طعنه دشمن صبوری پیشه کن(صامت)

اگرچه صبر قدری درنظر دشوار می‌ماند