صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد

سیر از سیر و صفای گل و بستانم کرد

گرچه زُنار پرستی همه کفر است ولیک

زلفِ زُناروَشَت خوب مسلمانم کرد

چه بلایی به سر زلف تو خفته است که باز

یاد آن طره طرار پریشانم کرد

این همه غنچه داغی که ز دل سر زده است

خنده‌ها بود که دل بر سر سامانم کرد

اینم از مرحمتت بس ز پی رد و قبول

که سر خوان بلا عشق تو مهمانم کرد

دل بریدم ز تو، امّا چه کنم با لبِ تو

که ز حقِّ نمکِ خویش، پشیمانم کرد

لطف جانان به من و بار گرانش (صامت)

فرق این بود که پیش از همه قربانم کرد