صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

غمت آن روز که جا در دل ویرانم کرد

سیر از سیر و صفای گل و بستانم کرد

گرچه زُنار پرستی همه کفر است ولیک

زلفِ زُناروَشَت خوب مسلمانم کرد

۳

چه بلایی به سر زلف تو خفته است که باز

یاد آن طره طرار پریشانم کرد

این همه غنچه داغی که ز دل سر زده است

خنده‌ها بود که دل بر سر سامانم کرد

اینم از مرحمتت بس ز پی رد و قبول

که سر خوان بلا عشق تو مهمانم کرد

۶

دل بریدم ز تو، امّا چه کنم با لبِ تو

که ز حقِّ نمکِ خویش، پشیمانم کرد

لطف جانان به من و بار گرانش (صامت)

فرق این بود که پیش از همه قربانم کرد