صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

فلک همان نه تو را مهربان به ما نگذاشت

به هیچ دور دو دل با هم آشنا نگذاشت

به وادی طلبت عاقبت به خیر نشد

کسی که عاقبت کار با خدا نگذاشت

کسی که آب و گلت را سرشت سنگدلیست

که در دلت اثر از مایه وفا نگذاشت

کسی به مملکت عشق گشت خانه به دوش

که قیمت کفنی بعد خود به جا نگذاشت

دو چشم به هر نگاهت به خصمی اند عجب

که خاک پای تو اندر میانه پا نگذاشت

صفای عشق طلب کن که نقشبند وجود

برای خوردن و خوابیدن این بنا نگذاشت

نخواست دولت وصلت به (صامت) ارزانی

زمانه بی‌سبب از من تو را جدا نگذاشت