کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۱

افتتاح سخن آن به که کنند اهل کمال

به ثنای ملک‌الملک خدای متعال

پادشاهی که به پیرامن جاهش نرسد

از ازل تا به ابد وصمت نقصان و زوال

بر در بار جلالش نبود جای نشست

شهریاران جهان را به جز از صفّ نعال

در حریم ملکوتش که ملک راه نیافت

عقل و حس امر محال است که یابند مجال

آهنین‌پای چو پرگار شد و هم نرسید

پیک اندیشه در آن دایره الا به خیال

هست در چشم همه ناقص و معتل العین

هر که مقرون به چنین ذات کند شبه و مثال

قدرت اوست که پرورده شیرین کاری

طوطی ناطقه را در شکرستان مفال

حکمت اوست که پروانه دین داد به عقل

تا نهد شمع هدایت به شبستان ضلال

گر بخوانی به مثل آیت حمدش بر کوه

با همه سنگدلی ناله بر آید ز جبال

پیش اصحاب یقین بردن نامش به زبان

همچنانست که با تشنه لبان وصف زلال

برده ز آئینه دل غصه او زنگ حزن

رفته از گوشه خاطر غم او گرد ملال

می پرد مرغ رجا جلوه کنان شاخ به شاخ

در هوای چمن رحمت او فارغ بال

گر شود ماضی و حالات جهان مستقبل

ذات پاکش نشود منتقل از حال به حال

گر شهادت بنویسیم به کژ طبعی خویش

ذال خود بر کژی هیات خود باشد دال

ور نه از بنده عاصی چه عبادت آید

با چنین فعل بدو نفس نکوهیده خصال

چشم ب راه عنایت نهد این جسم ضعیف

عجز پیش آورد آن روز شود مسکین حال

یارب آن دم که ز سیلاب اجل خانه عمر

بپذیرد خلل و تن شود از غم چو خلال

به چراغ رخ آن ماه که بردند به چرخ

هفت قندیل زر اندود ازو نور و جمال

به کمالات محمد که ازو یافته اند

چار یار از شرف صحبت او عز و جلال

که از آنجا که عنایات خداوندی تست

نظر رحمت خود باز نگیری ز کمال

هر یک از مائده وصل نصیبی طلبند

تا کرا بخت نشاید بسر خوان وصال

شده از ساقی لطف تو جهانی سیراب

همچنان بحر کرم موج زنان مالامال