کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۱

غبار خاک در او چو در خیال آرید

به نور چشم خود آن نونیا میازارید

گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش

چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید

گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی

ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید

اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف

بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید

ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست

مرا بخت دلی همچو خود مپندارید

به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا

هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید

از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال

مسافر بر و بحر است حرمتش دارید