کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۹

عاشقانت بسحرها که دعا می گویند

به دعا بوی نو از باد صبا می جویند

من بسر می روم و دیده براه طلبت

بی رهی بین د گرانرا که بپا می پویند

چیست بر کشنه دلدار بی گریه زار

چون شدش هر سر مو زنده کرا می مویند

اشکها را بزن ای دیدهٔ گریان به زمین

که چرا خاک رهش از رخ ما می شویند

با وجود قد دلجوی و گل خود رویش

در چمن سرو و گل از باد هوا می رویند

زلف او کرده رها غالیه پویان ختا

نافه آهوی چین را به خطا می پویند

شعر نو چون همه گویند که سحراست کمال

دوستان سخنت شعره چرا می گویند