کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۷

سر زلفت نمی خواهم که در دست صبا افتد

کز آن جانها رود بر باد و سرها زیر پا افتد

رقیب از حد برون پای از حد خود می نهد بیرون

مبادا دامن دولت که در دست گدا افتد

به چین زلفت ار گفتم حدیث مشک معذورم

پریشان گوی را اکثر سخنهای خطا افتد

فلک را با همه کوشش که سال و ماه بنماید

چنین ماهی نپندارم که اندر سالها افتد

بدل گفتم برون افتاد راز ما کنون ای دل

بگفت از دیدهٔ گریان هنوزت تا چها افتد

همی خواهم که چون آبش روان جان در قدم ریزم

ولی با این همه مشکل که میل او به ما افتد

چه پرسی از کمال آخر که دور از روی اوچونی

چه باشد حال آن بلبل که از گلشن جدا افتد