کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۰

از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش

ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد

میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز

بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد

دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید

و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد

بکوی او نروی زاهدا مرو هرگز

تو گر بهشت نه بینی مرا چه غم دارد

عوام نیر ملامت به عاشق ار بزنند

ز سهم لشکریان پادشا چه غم دارد

رقیب گو شنو آنچ ار در تو خواست کمال

گدای کوز سگ آشنا چه غم دارد