کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۵

رخ تو دیدم و زاهد نمی تواند دید

مراد است که حاسد نمی تواند دید

دگر به صومعه خلوت نشین کجا بیند

مرا که بی می و شاهد نمی تواند دید

بگردن تو نخواهم که بینم آن نسبیح

که رند شکل مقلد نمی تواند دید

کسی که گوشه محراب ابرونی دیدست

دگر کسیش به مسجد نمی تواند دید

به نرد عشق تو نقشی ز کعبتین مراد

ورای عاشق فارد نمی تواند دید

روان نگشته بسجاده اشک صوفی را

چه سود ورد که وارد نمی تواند دید

بدیدنش چه شتابده رونده بی تو کمال

که بی دلالت مرشد نمی تواند دید