کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۱

جهان بخواب و دمی چشم من نیاساید

چو دل بجای نباشد چگونه خواب آید

غلام نرگس دلربای خودم

که کشته بیند و بخشایشی نفرماید

چو مایه هست زکاتی بده گدایان را

که نیکویی و جوانی بکس نمی باید

کسی در دل شب خواب بیغمی کردست

بر آب دیده بیچارگان نبخشاید

بر غم دشمن بدگو کمال دلشده را

بکش مگو که بخون دست من بیالاید