کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۰

جمع باش ای دل که این وقت پریشان بگذرد

گرچه مشکل مینماید لیک آسان بگذرد

چشم یعقوب از نسیم پیرهن روشن شود

وز سر یوسف بلای چاه و زندان بگذرد

هیچ حالی را بقایی نیست بی صبری مکن

چون شب صحبت دراید روز هجران بگذرد

شاخ امیدت شود سر سبز و روی عیش سرخ

باز در جوی مودت آب حیوان بگذرد

در غم و شادی بباید ساختن با روزگار

زانکه از دور زمان هم این و هم آن بگذرد

تازه گردد باغ عیشت از نسیم اعتدال

بوی جانبخش بهار آید زمستان بگذرد

ای کمال از غربت و حرمان مشو غمگین که زود

محنت غربت نماند ذل حرمان بگذرد