بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند
بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند
تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را
به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند
بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان
گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند
در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم
رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند
دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام
کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند
محتسب گو در مسجد بگل امروز برار
که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند
گو ببندید در میکده بر روی کمال
کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند