کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۲

بی لبت در جگر تشنه لبان آب نماند

بی سر زلف تو در رشنه جانه ناب نماند

تا شمال رخت افتاد بخاطر ما را

به دو چشم نو که در دید: ما خواب نماند

بر سر زلف تو بگذشت شبی باد وزان

گرهی باز شد و رونق مهتاب نماند

در چمن باد صبا بوی تو آورد ز شرم

رنگ در روی گل و لاله سیراب نماند

دولت وصل تو رفت از سر و شة عیش حرام

کامرانی نتوان کرد چو اسباب نماند

محتسب گو در مسجد بگل امروز برار

که ز ابروی تو ما را سر محراب نماند

گو ببندید در میکده بر روی کمال

کش ز سودای لبته ذوق می ناب نماند