کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۵

آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود

مشغول به ما بود و ملول از دگران بود

از ما برمید و دگرانش بر بودند

آری مگرش مصلحت وقت در آن بود

دیروز بر آن بود که بارم بنوازد

امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود

دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش

دیدم که سرش با من دلخسته گران بود

آشفتگی زلفش و بیماری چشمش

گونی که از دود دل صاحب نظران بود

آن دور کجا رفت که در سایه حسنش

اوقات من خسته به خوبی گذاران بود

میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست

با دیده غمدیده به حسرت نگران بود