کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

دوست می دارد دلم جور و جفای دوست را

دوست تر از جان و سر درد و بلای دوست را

زحمت خود با طبیب مدعی خواهم نمود

تا بسازد چاره درد بی دوای دوست را

چون مراد دوست جان افشاندن است از دوستان

زودتر دریاب جان من رضای دوست را

در هوای او تواند داد عاشق سر به باد

لیک نتواند نهاد از سر هوای دوست را

گر بدل کردی بصد فردوس خاک کوی دوست

رایگان از دست دادی خاک پای دوست را

دستبوس دوست می خواهی بشو دست از دو کون

دست آلوده نشاید مرحبای دوست را

دوستی های دو عالم را بروب از دل کمال

پاک باید داشتن خلوت سرای دوست را