کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

جهانی پر ز مقصود است راهی روشن و پیدا

دریغا تشنه لب خواهیم مردن بر لب دریا

کسی کز طلعت خورشید جز گرمی نمی بیند

دلا معذور می دارش که دارد چشم نابینا

به بوی وصل او می خور غم هجران که خوش باشد

کشیدن زحمت خارا برای راحت خرما

جناب عشق بسی عالی است موسی همتی باید

که نتوان بر چنان طوری شدن بی همت والا

چو با خود همسفر باشی در این ره بارها افتی

که بارت آبگینه است و رهت پر خار و پر خارا

گرت دانستن علم حروفست آرزو صوفی

نخست افعال نیکو کن چه سود از خواندن اسما

ز چشم و زلف او عاشق کجا یابد حضور دل

که در هر گوشه ای فتنه است و در هر حلقه ای غوغا

ز خورشید جمال او شب زنده دلان روشن

به دور قد او بگرفت کار عاشقان بالا

مگو اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی

جهان پر شمس تبریزست مردی کو چو مولانا

به کنج ایمنی نتوان نشست از چشم و زلف وی

که در هر جانبی شور است و در هر خانه ای یغما

به نااهل ار نشان دادی کمال از خاک درگاهش

کشیدی کحل بینایی ولی در دیده اعما