کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶

تو خود به گوش نیاری حدیث زاری ما

که در تو کار نکردست درد کاری ما

شنوده ام که گشودی زبان بدشنامم

عزیز من چه گشاید ترا ز خواری ما

گر ای نسیم شبی بگذری بر ان سر زلف

به گوش او برسان ذکر بی قراری ما

هزار بار به جان بار محنتت بردیم

به هیچ بر نگرفتی تو بردباری ما

اگر چه از دو جهان کرده ایم قطع امید

به لطف و رحمت تو هست امیدواری ما

سزد که ذیل کرم بر گناه ما پوشند

به روز حشر چو بینند شرمساری ما

کمال در سگ کویش علو همت بین

که عار آیدش از همدمی و یاری ما