ساقی ز بامداد بیاور قِنینهای
بردار بانگِ قهقهه از آبگینهای
نقدینه بهشت مهیّا نمیشود
لطفی کنی ز ما بستانی رهینهای
حالی در این معامله مصرف نمیشود
هر چند پر جواهر دارم خزینهای
هر نوع و هر چنان که توانی بساز هین
هان زود اضطرابِ دلم را سکینهای
چیزی چنان که حاصلِ وقتی بود سبک
پیوند کن قرینه حال از قرینهای
مرغِ مراد هم شود آخر به حیله صید
بر رویِ دام تعبیه می پاش چینهای
تو ختمِ ساقیانی در بزمِ خلدِ اُنس
ما در میان حلقه مجلس نگینهای
تو در مکانِ حکمِ ریاست ممکَنی
ما در صفِ نِعال کم از هر کمینهای
مستان که در ولایتِ حکمِ تو میروند
هشدار تا ز خود نخراشند سینهای
خود کی بود به نیک و بد اصحابِ وجد را
با هیچکس به شنقصه بغض و کینهای
هر کس بر آن که بر صفتِ گنجِ کُنجِ ما
حاصل کند ز ملکِ قناعت دفینهای
ز این بحر خود برون نبرد هیچ ناخدا
الّا ز دست کارِ نزاری سفینهای
جان است می به کالبد آخر مگوی بیش
چون جان برون شود چه فلاح از گلینهای