خون شد دل مجروحم در گوشهی تنهایی
ای بخت نمیدانم تا کی به سرم آیی
صبری و دلی باید کز عهده برون آید
ور نی که تواند کرد از دوست شکیبایی
آرام نمیگیرد با خویش نمیآید
تا من چه کنم آخر با این دل سودایی
ای دوست امانم ده زین ورطهی نومیدی
وی بخت خلاصم کن زین محنتِ تنهایی
این بارم اگر دولت باز آید و بنوازد
دیگر نکنم هرگز خودبینی و خود رایی
تسلیم نمیگردم در عالم جمعیت
این تفرقه باری نیست الّا همه از مایی
مسکینتر و عاجزتر از من نبود عاشق
من خود نکنم هرگز دعویِ توانایی
ماییم و دلی وین دل از عشق تو بی حاصل
وین بند چنین مشکل باشد که تو بگشایی
در چشم نمیآید جز دوست مرا چیزی
خود غیر نمیگنجد در منظر بینایی
مه کیست که بارویت در معرض حسن آید
شب گرد جهان پیما تنها روِ هر جایی
ای مردمک چشمم از روضهی بینایی
بستانِ جمالت را هستند تماشایی
بی چاره نزاری شد فرتوت و سرآسیمه
در خانه ز بی یاری در شهر ز بی جایی