در باغ چنین سروی کی خاست به رعنایی
بر چرخ چنین ماهی کی تافت به زیبایی
گر باده کنی در سر بر سینه زنی آتش
ور بوسه دهی بر لب در فتنه بیفزایی
حسنِ تو به هم برزد بنیادِ خردمندان
عشق تو فرود آمد برخاست شکیبایی
در کار کشی ما را وز غم بکشی ما را
تا کی ز جفا کاری تا چند ز خود رایی
نه دوستی نه دشمن نه بی من و نه با من
بر یک سخن ای دَه دل یک روز نمی پایی
از من دل و دین بردی سهل است غمِ دنیا
از جان رمقی باقی مانده ست چه فرمایی
بی چاره نزاری شد در پای غمت کُشته
ای بی غمِ بی رحمت بر کَس بنبخشایی