ای در محیط کرده دعوی آشنایی
رفتی چنان که هرگز دیگر برون نیایی
گرداب در ربوده ساحل به خواب بیند
هرچند بیش کوشد کمتر بود رهایی
از لنگرِ طبیعت بگشای کشتیِ جان
بارِ گران بیفکن گر مردِ راهِ مایی
سلطانِ هفت کشور در کنجِ ما نگنجد
یا سر فرو نیاید کز ما کند گدایی
لات و هُبل پرستی بهتر که خویشتن را
ای ننگ بت پرستان آخر ببین کجایی
مردانه وار خو کن در خانقاهِ وحدت
همچون زنان رعنا تا کی ز خود نمایی
فتح اتّفاق خواهد نه کسرت سپاهی
کار اتّفاق دارد نه رنگ پارسایی
خواهی که مرغِ جانت در دامِ تن نیفتد
بر کام دل طمع را دندان چه میگشایی
یاری طلب که وصلش هجران ز پس ندارد
پیوستگی خوش آید بی آفتِ جدایی
از بیم جان نزاری چندین طمع چه داری
با نیم نان به سر بر در کنجِ بی نوایی
خواهد ملک که روزی صد ره زمین ببوسد
اینجا که چون تویی را دادند کبریایی