حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸۰

بر امیدِ تو که روزی به سرم بازآیی

منم و دردِ دل و کنج غم و تنهایی

اگرم هیچ حیاتی و بقایی باقی‌ست

آخرالامر مگر مرحمتی فرمایی

از درم باز درآیی و به بر درگیری

کله از سر بنهی بندِ قبا بگشایی

گرچه شایسته ی وصلِ تو نباشد چو منی

تو اگر بر چو منی رحم کنی می‌شایی

دل و دین از منِ بی‌چاره به غارت بردی

شکرها گویم اگر بیش برین نفزایی

تو خود از بردنِ دل باز نمی‌پردازی

چه کنم می‌رسدت دل‌بری و رعنایی

روی در رویِ رقیبانی و یاران محروم

آه ازین غصّه که یک‌باره شدم شیدایی

مردمانم ز ملامت متواری کردند

چون کنم زور کنم با صنم یغمایی

گو میارای به مشّاطه ی قدرت رخِ خوب

تا نباید شدنم شیفته و سودایی

صورتِ آدمیان را به نکویی حدّی‌ست

آدمی‌زاده که دیده‌ست بدین زیبایی

گرچه در قاعده ی لذت دنیا طالب

بی‌نصیب است به پیرانه‌سر از برنایی

چون مرا عشق چنین واقعه‌ ای پیش آورد

با قضا پنجه کنم جهل بود دانایی

گو جهان زیر و زبر شو من و عشقِ تو که هست

دوستی ممتنع از هر دری و هر جایی

در به رویِ همه خوبان جهان بربستم

بر امیدِ تو که روزی به سرم بازآیی

سرِ هم خانگی ام نیست نزاری با تو

منم و دردِ دل و کنج غم و تنهایی