شبِ وصال نبردم گمانِ روز جدایی
هلاک میشوم ای چشمه ی حیات کجایی
ز پایمالِ فراقت به هیچ وجه خلاصم
نمیشود متصوّر مگر تو با سرم آیی
نسیموار کشم جان به پیشِ رویِ تو روزی
که بازآیی و بند بغلتر بگشایی
دمِ پسینم اگر پیش از آن که قطع بباشد
فرا رسی به سرم زندگانیم بفزایی
ز پیش چشم برفتی و در مقابلِ جانی
کجا روی که به حکمِ ازل حواله به مایی
بیا که ناله ی زارم محصّلیت فرستد
که آنقدر ندهد مهلتت که خط بنمایی
بیار اگر همه بر خونِ من بود که نپیچم
سر از خطِ خوشت ای رشکِ لعبتان ختایی
اگر به شرح نویسم که بی تو در چه عذابم
دلت بسوزد و رحم آوری و پیش بیایی
نگفتهاند حکیمان که دل به دل کشد آخر
چو مایلم به تو چندین ز من ملول چرایی
من از تو جان نبرم عاقبت چنان که تو گفتی
برای آنم اگر نیز هم بر آن سرِ رایی
کمندِ عشق تو و گردنِ نزاری عاجز
که را امید بماند به هیچ روی رهایی