حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۲

محرمی کو که پیامی برد از من جایی

خدمتی رفع کند پیش جهان آرایی

عجبی ، نادره‌یی ، طُرفه کشی ، چالاکی

شکرینی ، نمکینی ، صنمی ، زیبایی

امشب ای پیکِ صبا گر قدمی رنجه کنی

مستغاثی سوی مولا بری از مولایی

به بهشتی صفتی ، حوروشی ، جان‌بخشی

از جگر سوخته‌ ای ، دل‌شده‌ ای ، شیدایی

وحیِ مطلق بود از رویِ حقیقت رمزی

که ز مملوک بری سویِ ملک سیمایی

گو بر امّیدِ ملاقات تو تا چند آرد

هر دم از خیلِ خیالت به سرم غوغایی

هیچ نقصان نکند مملکتِ حسنِ ترا

گر دمی شاد کند خاطر غم‌فرسایی

قبلة جانِ من آن‌جاست که او را دیدم

و او نگوید که ترا دیده‌ام آخر جایی

آرزو می‌کندم باز شبی زلفینش

حلقه در گردنِ خود کرده چو مار افسایی

راست گفتند که با سر به درآید از پای

هرکه در سر چو نزاری رَوَدش سودایی

خوار منگر به عزیزان که نیابی چو منی

خاصه در وصفِ جمالِ تو سخن پیرایی

به جز از مستی و دیوانگی و بی‌خویشی

چه بود حاصل ایّامِ قدح پیمایی