حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷۱

خاطرم باز به جایی شد و مشکل جایی

چون کنم شخص به جایی دگر و دل جایی

جان و دل ساکن و اعضایِ بدن در تک و پو

مرحلم جای دگر آمد و منزل جایی

بلبل از سوختنِ دل چه خبر می‌دارد

گل به جایِ دگر افتاد و عنادل جایی

از سرِ وجد توان رفت چو مجنون بر نجد

عاشقان را به ازین نیست مقابل جایی

این سخن باورت از من نشود جز وقتی

که فرو بسته شود پای تو در گل جایی

طمع صحبت عشّاق و نزاری هیهات

زان که دیوانه بود جایی و عاقل جایی