عشق آمد و بر هم زد بنیادِ شکیبایی
ای عقل درین منزل مِن بعد چه میپایی
گر نه سر خود گیری در دستِ بلا مانی
تقصیر مکن خود را زنهار بننمایی
گر با تو مجازاتی بنیاد نهد خاموش
تسلیم و تسلّم کن در گفت نیفزایی
تو آن منگر کاوّل از ما خَلَقَ اللّهی
آن امر کزو فایض از اوّلِ مبدایی
عشق است و نمیدانی رمزست و اگر دانی
بیخویشتنی باشی از خویش برون آیی
عشق است لقب آن را کز وی شدهای فایض
و او با تو همی گوید فایض شده از مایی
ای عقل ز من بشنو یک نکته اگر خواهی
کاین مسئله را دانی وین مرتبه را شایی
با عشق مکن پنجه وز عشق مشو طیره
باز آی ز خودبینی مفریب به دانایی
دانی پسرِ مُرَه از حضرتِ ربّانی
محجوب چرا ماندهست از غایت خودرایی
گویند نزاری را از مستی و ناپاکی
هنگام سخن گفتن عادت شده هر جایی
لایجتمعاند آری ضدّان چه توان کردن
دورند خردمندان از شیوه ی شیدایی