بتی در خیمه ی دیدم چو ماهی
که بازو کرده بر رخ تکیه گاهی
سهی سروی و بر سرو آفتابی
قبایی در برو بر سر کلاهی
شکر پاسخ لبی کوثر دهانی
نشسته بر لبِ کوثر سیاهی
سوادِ زلفِ دل گیرش همانا
مرا روشن کند رویی و راهی
اگر در قدرِ درویشی فزاید
چه کم گردد ز حسنِ پادشاهی
شود حاصل ثوابی بی عظیمش
به رحمت گر کند درمانگاهی
نمی ترسد ز دودِ سینه ی من
که صد خرمن بسوزانم به آهی
خیالِ ماهِ رویش ایستاده
موکّل بر سرم چون وام خواهی
نزاری را بخواهد کُشت آخر
چه می خواهی ز خونِ بی گناهی