حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۳

صنوبر قامتی دیدم به راهی

رقیبش بر عقب افتاده ماهی

همین تا چشم من بر رویش افتاد

برآمد از دلِ پُر دردم آهی

بدو گفتم برایِ لله آخر

چه باشد گر کنی درما نگاهی

به چشمِ مرحمت کن التفاتی

مشو در خونِ جانِ بی گناهی

نمی ترسی که فردا در مظالم

بگیرد دامنت فریاد خواهی

به من گفت آخر ای فرسوده ایّام

نشد حاصل هنوزت انتباهی

چه می گویی نمی دانی که آخر

ندارد این تمنّا سر به راهی

ترا قدرِ وصالِ ما نباشد

گدایی را چه حّدِ پادشاهی

نزولِ ما و کنجِ کلبه ی تو

دریغ انصاف را یوسف به چاهی

نزاری از کهن سالان نزیبد

طمع کردن چنین در وصلِ ماهی

مرو در سایه ی زلفم طلب کن

مگر ایمن تَرَک یابی پناهی