حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۸

جان برای تو که هم جانی و هم جانانی

سر فدای تو وگرنه من و سرگردانی

سرسری از سر کوی تو نیارم برخاست

کار دشوار نگیرند بدین آسانی

خام را طاقت پروانه‌ی پر سوخته نیست

نازکان را نرسد شیوه جان افشانی

پیشِ خایسکِ ملامت به ارادت نگرید

مرد باید که چو سندان بنهد پیشانی

پی تو آرام گرفتن بود از ناکامی

با تو گستاخ نشستن بود از نادانی

راه آن است که با رای تو سازم ورنه

حاصل غالی و قاصر چه بود حیرانی

فاش کردند رقیبانِ تو سرِّ دلِ من

چند پوشیده بماند نظر پنهانی

تا بماند تر و شاداب نهالِ غمِ تو

واجب آن است که بر چشمِ مَنَش بنشانی

در خم زلف تو دیدم دل خود را روزی

گفتَمَش چونی و چون می‌رهی ای زندانی

گفت آری چه کنم گر ببری رشک از من

هر گدا را نبود مرتبه‌ی سلطانی

راستی حدِّ نزاری نبود صحبتِ تو

پس اگر بر سر کوی تو کند دربانی