حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱۷

هَلاک می‌کندم غصه ی پشیمانی

به دست خود که کند با خود این به نادانی

به محنتی شده‌ام مبتلا که رویی نیست

ره خلاص به دشواری و به آسانی

بلی سزای من این است و پیش ازین که فلک

به هر چه کرد و کند نیز هستم ارزانی

به پایْ مردیِ صبر آن چه بر سرم بگذشت

ز کافران نپسندند در مسلمانی

بسوختم منشین ساقیا بزن آبی

بر آتشِ جگرم تا دمیش بنشانی

بیار باده به یاد کسی که روشن کرد

سوادِ چشمِ دلم ز آن جبینِ نورانی

شبی خیالِ جمالش درآمد از در و گفت

تویی که صبر برون می‌بری به پیشانی

کمندِ زلفش اگر دیده‌ای عجب که چنین

به صبر غرّه نبودی درین پریشانی

به یک نفس ببرم تا قصاص گاهِ عتاب

کشان کشانت چون خونیانِ زندانی

همان دو چشم نزاری که سحر می‌کردند

به غمزه از پی آشفتگی و فتّانی

به یک اشارت از هر چه در جهان صبرست

برآورند فضولی مکن که نتوانی