مرا چه واقعه افتاد گر نمیدانی
برو بخوان زِ مقاماتِ پیر صنعانی
شدم اسیر به پیرانه سر به دستِ بتی
که پیشِ او بنهد آفتاب پیشانی
روایح نفسش معجزِ مسیحایی
شمامه ی عرقش بویِ پیر کنعانی
ز رایحاتِ عرقچین او نسیمِ صبا
حیات داد به اشخاصِ اِنسی و جانی
به قصدِ جانِ من ای یار بیش سعی مکن
مرا مگر نظری خاطری بود جانی
اگر به مظلمه ی زلفت اقتدا کردم
جز این دگر چه گرفتم ز کفر پریشانی
گرت مکابره در امتحانِ عشق کشند
مگر ز دفترِ ما یک ورق فرو خوانی
به هرزه دعویِ تقوا چه میکنی که اگر
به یک کرشمه اشارت کند فرومانی
سر از مجاهدء روزگارِ عشق مپیچ
که عشق دست ندادهست در تن آسانی
به خیره دل زِ کسی بردن و بیازردن
به جورِ دستِ ملامت زهی مسلمانی
به روزِ حشر گرت بر ملامت عشاق
رود مواخذه ای آه از این پشیمانی
همان نزاریِ مستم کز ابتدا بودم
درست با تو بگفتم اگر نمیدانی