می بیار ای غلام حالی می
دفع سرما نمیکنی هی هی
در چنین شب که زمهریرِ هوا
میکند خشک در بدن رگ و پی
بر تنِ هوشیار در حمام
زخمِ سرما بیفسراند خوی
جز به گرمیِ آفتاب قدح
نرود سردی از طبیعتِ وی
به از این کی به کار خواهد شد
کی دهی پس به من نگویی کی
بده آبی که آن کند با من
که کند آتشِ روان با نَی
جانِ شیرین نزاری آوردهست
تا کنی جامِ تلخ بر سرِ وَی
دست او رد مکن بده بستان
بازخر جانِ او به جامی می