حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۱

چه باشد ار به ملاقات چاره‌ای سازی

مرا شبی دگر از رویِ لطف بنوازی

نیازمندِ توییم و تو را به حسن و جمال

مسلّم است اگر بر جهانیان نازی

به ناز بر همه عالم مفاخرت کردن

تو را رسد که برون می‌پری به طنّازی

نهاده‌ایم سرِ بندگیّ و گردنِ طوع

چو زلف، بر ضعفا پس مکن سرافرازی

بدیع کی بود از بدعت تو دل بردن

غریب کی بود از غمزه تو غمازی

مکن به کام عدو دوستان مخلص را

روا مدار که با مستحق نپردازی

مرا طمع به وصالِ تو محض نادانی‌ست

که را رسد که کند با تو جز تو انبازی

هنوز اگر تو تویی چون نزاری مسکین

بسی دگر را از خان و مان براندازی

نصیحتی کنم ای دل تو را ز من بشنو

ببین که چیست جز او هر چه هست در بازی