بر آن سرم که دگرباره در دهم صوری
صلا بگویم و عشّاق را دهم سوری
ولیک من به سرِ خود نمیتوانم بود
که هست قاعده بر آمری و مأموری
مطیع امرمان و تعلیم را شده تسلیم
بلی نباشم نه معجبی نه مغروری
طبیبِ درد کسی دیگرست وگرنه به حق
من آن نیام که ندانم علاجِ رنجوری
درون خانهی ظلمت بماندهای زیرا
کسی برون نرود بیدلالتِ طوری
فسرده گو به تعصّب گمان مبر بر ما
که هست مستیِ ما از لعابِ انگوری
دگر به نسیهی آیندهیی فریفتهام
در انتظارِ بهشتی و وعدهی حوری
کسی که مست ز خمخانهی الست آمد
از آن سپس نبود حاجتش به مستوری
بهشت و حور به معنی معین آمده است
چه غم اگر نشناسد ز غایت دوری
من آن کسم که شدم در حضور مستغرق
مدان مرا چو نزاری نزارِ مهجوری