حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳۰

جهان خراب شد از نسبتِ پدر پسری

مکن عمارت اگر عاقلی که بر نخوری

ز روزگار همین بهره بس که در کنجی

حدیث کس ننیوشی و نامِ کس نبری

چو آدم از طلبِ گندمی مشو فرتوت

تو خود به ارز نیرزی جوی اگر بخری

دلِ شکسته به دست آوری درست کنم

به از سری که به عادت سویِ سجود بری

به جهدِ خلق نباشد قضای کُن فیکون

ز حکم رفته منال ار بهی ست ار بتری

مکوش و کوش که نه قاصری نه محترزی

مترس و ترس که نه ایمنی نه بر خطری

نشانِ باخبران بی خودی و بی خویشیست

هنوز بی خبری تا ز هیچ با خبری

هم از حجاب بود گر به دوست وامانی

چه می کنی و چه می بینی و چه می سپری

نزاریا برو و دامنی به دست آور

که کس بدو نرسیده ست جز به دست وری