حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۹

مرا گر یار خواهد گفت رو بر بند زنّاری

نخواهم گفت نی خواهم زمین بوسید و گفت آری

گرم از کعبه باز آرد صلیبم در بر اندازد

خلافِ هر چه او گوید نخواهم کرد من باری

رسوم خدمت و طاعت نگه‌دارم به هر شغلی

به وسع طاقت و قوّت میان‌بندم به هر کاری

مشنّع را بگو کاین درد ننشیند به فریادی

مقلّد را بگو کاین کار برناید به گفتاری

محبّت را چو مجنونی نخواهد دید هر نجدی

انا الحق را چو حلّاجی نخواهد دید هر داری

نباشد وصل بی‌هجران و شاهد بی‌رقیب الحق

بباید طالب گل را تحمّل کردن از خاری

گزیرم نیست از یاری که باشد محرم رازی

ولیکن کمترک با دست می‌آید وفاداری

ز ظلمت منکر تعلیم دانی کی برون آید

محقّق کرده تسلیمی و مطلق کرده اقراری

محال عقل اگر خود هیچ با ما در نمی‌گیرد

میانِ ما و او دیرست تا بوده‌ست آزاری

مقاماتِ نزاری بر حقایق مشتمل باشد

بود در ضمن هر حرفی از آن رمزی و اسراری

مگر هم رنگِ ما بویی تواند برد ازین نافه

که این پی کس ‌نیارد برد بیرون جز به‌هنجاری