حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۳

مرای ای یار ضایع می‌گذاری

ترّحم کن گر آمد وقت یاری

من مظلوم در دستِ تو عاجز

که داند تا تو ظالم در چه کاری

خیالت گو وداعِ جاودان کن

اگر ما را به هجران می‌سپاری

درست است این که از ما برشکستی

ولیکن نیست شرطِ دوست داری

چنین بی‌غم که با رویی چو خورشید

به یک ذرّه غمِ یاران نداری

طمع دارم ز چشمِ سرگرانت

که گه گه غمزه‌ ای بر ما گماری

به یک شفتالو از سیب زنخ‌دان

برآور کار‌ِ من آبی و ناری

مرا گو می مده ساقی دگر بیش

خرابم کرد چشمانِ خماری

مرا از یادِ تو یک دم به سر نیست

که تو از بدوِ فطرت یادگاری

نزاری بی تو یک دم بر نیارد

گرم یادآوری و گر نیاری