قدسی مشهدی » ساقی‌نامه » بخش ۲۳

چو خواهی تماشا کنی اصل و فرع

بود عینک دوربین عین شرع

چو شو ذوق خودآگاهی‌ات زین سخن

برو دست در دامن شرع زن

مکن گوش بر گفته بوالفضول

توسل مکن جز به آل رسول

چه پرسی تو از بنده راز نهفت

خدا گفته است آنچه بایست گفت

ازین پیش گفت آنچه پرسی ز ما

رسول خدا از کلام خدا

مریدان ناقص ز تقصیر خویش

کرامات بندند بر پیر خویش

***

نباشد کمالی چو دفع گزند

سپندی بسوزان برای سپند

ز سوز دلم، دیده دارد حجاب

عرق کرده ابر از تب آفتاب

مگیر از پی عشق، گو عقل فال

که با هم نجوشند شیر و غزال

ندارند ذوق هوس، اهل درد

ز جوش افکند دیگ را آب سرد

صدف‌وار، مشکل بود بی‌شکست

که آید دل پاک‌طینت به دست

پریشان چو شد دل، کند فیض سر

دهد در پراکندگی دانه بر

فزاید طرب، داغ، دیوانه را

چراغان، بود عید، پروانه را

ز دل سوی خود ره برند اهل حال

در آیینه بینند عکس جمال

بر افتادگان پا مزن زینهار

بود نخل افتاده را، شعله بار

مشو پرده‌در گر صبا نیستی

مجو گنج، گر اژدها نیستی

نکواژدهایی‌ست مرد خسیس

که با گنج گوهر بود خاک‌لیس

کرم پیشه کن تا مکرّم شوی

قدم پیش نه تا مقدّم شوی

کسی را که همت به کار آیدش

سزد گر ز تعظیم، عار آیدش

تواضع ز منعم خسیسی بود

نگهداری پیسه، پیسی بود

گرت می‌خلد خار خار کرم

تواضع مکن صرف، جای درم

تهی کف به عیب غنی گو مکوش

که عیب است زردار و زر عیب‌پوش

نداند دل آزرده زیبا و زشت

بر مرده، بالین چه دیبا، چه خشت

تکبّر کند مرد دنیاپرست

شود سرگران، خوشه چون دانه بست

گر این است دارنده را زندگی

تهی‌کیسگی به ز دارندگی

به هر رقعه خرقه صد محضرست

که درویشی از خواجگی بهترست

ضعیفی بود به ز تن‌پروری

مه نو عزیزست از لاغری

مِه از کِه گر امداد جوید رواست

برآید ز پهلوی چپ، تیغ راست

به ناآموزده مفرمای کار

که در روشنایی چو نورست نار

به چشم تو روشن نماید ز دور

اگر دیده سازد کسی از بلور

کند خام از پخته پیدا، شراب

که بهتر شناسد سبو را، ز آب؟

به چَه درنیفتی، که از راه دور

نماید یکی، آب شیرین و شور

به آب ریا کشته سبز این چمن

مخور گول عمامه نارون

پی بدره زاهد فشاند اشک ناب

بود دام صیاد ماهی در آب

دلت مرده و خواهشت زنده است

بلی، دام در خاک گیرنده است

چو خواهی به دل سیم جیحون کشی

نفس را به گرداب وارون کشی

بود چاره زرق، مشکل پدید

بود قفل وسواس، خود بی‌کلید

نصیحت شنو گو میفزا کسی

که دارد دماغ نصیحت‌گری؟

به دست آمدت گرچه بی‌رنج، گنج

مده مزد مزدور نابرده رنج

ز دشمن بتر، یار خشم‌آورست

شود تلخ‌تر، آنچه شیرین‌ترست

ز نشتر شود رگ جراحت‌پذیر

چه حاصل ز پیچیدنش در حریر

مزن لاف، گو مرد لاف از دروغ

که صبح نخستین ندارد فروغ

خطا از اصیلان نباشد صواب

سبک‌سر مبادا کسی چون حباب

صدف دارد از بردباری ثبات

حباب سبک‌سر بود کم‌حیات

گرت اصل خواهش بود ای حکیم

کند عالمی را گدا، یک کریم

خطا هم ز بخشنده باشد صواب

به دوران زدن جام بخشد شراب

به دریا کند موج ابرو تُنُک

که چون زهد خشک است و خشکی خُنُک

نظر بر تهی‌دیدگان نیست نغز

چه حاصل ز بادام نابسته مغز؟

مزن چنگ در دامن حرص و آز

که مرد از قناعت شود بی‌نیاز

هوس ملک دین را ز بنیاد کند

امیری کند نفس امّاره چند؟

بپرهیز ازان قوم ناحق‌شناس

که حق نمک را ندارند پاس

چه شورش فکندند در انجمن

نمک‌خوارگان نمکدان‌شکن

مدان دعوی تیره‌روزان گزاف

که در چشمه جوشد ز گل، آب صاف

به یک حرف رنگین، لب هوشمند

زبان را گشاید ز صد ساله بند

ز معنی جهان پر ز نقش و نگار

تو را چشم بر صورت آیینه‌وار

چو سیماب تا نیم جانیت هست

مده دامن بی‌قراری ز دست

***

ز مردن دلم جز به این شاد نیست

که روز جزا از کسم داد نیست

دلم را تُنُک ظرفی‌ای داده دست

که بر سنگم از شیشه افتد شکست

ز تنگی چنان عالم آمد به هم

که نه جای شادی‌ست، نه جای غم

زهی وسعت آسمان دو رنگ

که بر تار مویی کند جای تنگ

چو از درد، غم بر خود آسان کنم

اگر درد نبود، چه درمان کنم؟

مده گو غم از دست، بیداد را

کجا می‌برم خاطر شاد را

ز گلشن، پی گل نگیرم سراغ

شود روشن از لاله‌ام چشم داغ

کی از غم بود باک، دیوانه را

چه نقصان ز سیلاب، ویرانه را

سر من به داغ جنون شد گرو

خرد گو سر خویش گیر و برو

بود طشت آتش ز داغم به سر

که بازار سودا شود گرم‌تر

نشد خواهشم نفس را پایمزد

تهی‌کیسه شرمنده باشد ز دزد

به درد دلم کی دوا می‌رسد؟

اثر می‌رود، تا دعا می‌رسد

اگر مورم آید به همسایگی

شود خودفروش از تُنُک‌مایگی

چه شد گر دل از نغمه از هوش رفت

کزین گوش آمد، وزآن گوش رفت

سجودم به آن طاق ابرو رواست

که آید به محراب کج، قبله راست

بود نیت، آشفته‌ای را حلال

که در شانه زلف دیده‌ست فال

مرا دایم از گلفروش است داد

که بر عندلیبان کند گل مراد

ز بس تیره سوزد چراغ سخن

سخن هم ندارد دماغ سخن

شد از شاعری عزتم برطرف

گهرسازی آرد شکست صدف

***

جوی به ز صد ملک کیخسروی

که خود کاری آن را و خود بدروی

به خاکستر از ملک خود ساختن

به از چنگ در کشور انداختن

ندارد شرر گرچه در سنگ تاب

کند در جلای وطن اضطراب

گهر را که بر تاج و تخت است امید

به راه صدف، چشم گشته سفید

ازان لعل را نعل در آتش است

که جا لعل را در بدخشان خوش است

خورد آب هرکس ز آبشخوری

به جایی بود میل هر عنصری

سبک‌سر کند ترک ماوای خویش

به دامن بود کوه را پای خویش

به صورت بود خار، غربت نصیب

مبادا کسی غیر معنی، غریب

غبار آورد از وطن گر صبا

به چشم غریبان بود توتیا

که دیده‌ست تنهانشینی چو من؟

بدن در غریبیّ و جان در وطن

ز بس داده غربت دلم را فریب

ز جا درنیابم به نظم غریب

چه حیرت گر از خود حذر می‌کنم؟

به خود هم غریبانه سر می‌کنم

اگر در وطن مرگ گردد نصیب

بود بهتر از زنده بودن غریب

ز بس کز غریبی دل‌افسرده‌ام

تو گویی که در زندگی مرده‌ام

به غربت، چو مو بر سر آتشم

به این ضعف، چون بار غربت کشم؟

درختی که افکندش از پای، بخت

به گلخن کشدشاخش از باغ، رخت

بر آن کبک، شاهین ترحّم کند

که چون بیضه کرد، آشیان گم کند

ترحّم بر آن صید باشد ضرور

کز آبشخور خویش افتاده دور

اگر بلبلی گم کند آشیان

به چشمش نماید قفس، بوستان

چو ماهی ز سرچشمه افتاده دور

سوی تابه‌اش می‌کشد بخت شور

بد و نیک را جا به مامن خوش است

اگر خار، اگر گل، به گلشن خوش است

به گیتی اگر پادشا، ور گداست

چو افتاد از جای خود، بینواست