قدسی مشهدی » ساقی‌نامه » بخش ۱۸

قلم را که دشمن بود دوستش

بجز رگ نیفتاده در پوستش

سلیمانی آورد رگ از ازل

به زنّار بستن ازان شد مثل

مپیوند با هیچ‌کس زینهار

که ناقص بود ظرف پیونددار

ازان زیستن به چه؟ نازیستن

که یک لحظه با اقربا زیستن

ببین نخل و دوری گزین از تبار

کز افزونی شاخ افتد ز بار

بود رنج باریک، خویش ضعیف

قوی‌دستی‌اش را که باشد حریف؟

نه امروزی این حرف، دیرینه است

که پیوند بر خرقه هم پینه است

ز نشو و نما کی فزاید سرور؟

نیفتد اگر دانه از خوشه دور

به خویش از ملاقات خویشان مبال

وبالند خویشان، حذر از وبال

مصیبت بود غیبتی در حضور

ز پیوستگان باش پیوسته دور

صدف را که لنگر به دریا درست

خرابیش از نسبت گوهرست

نظر کن بر آهن چو شد کوره‌ساز

که از زاده خود بود در گداز

ز خویش کج‌اندیش به قصه طی

کمان راست پیوند در زیر پی

ز خویشان کمالت پذیرد زوال

ز پاجوش، از زور افتد نهال

زهی عاقبت‌بین نیکوسرشت

کزین پیش اقارب عقارب نوشت

دلیلی عجب روشن و دلکش است

که شمع از رگ خویش در آتش است

کی آزار بیگانه باشد چو خویش؟

ز مژگان خلد موی در دیده بیش

بود خاربن گر جهان سربه‌سر

گل از خار گلبن خورد نیشتر

دل از جور خویشان شود تیره بیش

بود باده ناصاف از دُرد خویش

به بیگانه کم آشناراست جنگ

ز خویشی بود دشمن شیشه، سنگ

ز بس رفته بر من ز خویشان ستم

چه خویشان، که بیزارم از خویش هم

برِ اهلِ معنی بود فرق‌ها

ز مضمون بیگانه تا آشنا

ز پیراهن خود نیم بی‌هراس

بلایی بود دشمنی در لباس

نباید ز خویشانت ایمن نشست

ز پیوند، هر شاخ یابد شکست

ز قطع تعلق چه بهتر بود؟

گل چیده را جای بر سر بود

نخواهی که سنگ آیدت بر بلور

ز خویشان به فرسنگ‌ها باش دور

مکن آشنایی به بیگانه سر

ز بیگانه، چون آشنا شد، حذر

گرفتار خویشان و یاران مباش

که خویشان نانند و یاران آش

مگر باز دانسته دشمن ز دوست؟

که مسطر رگ آورده بیرون ز پوست

اگر خامه خواهد که سرور شود

پس از قطع پیوند و رگ، سر شود

چو خویشت قوی شد به او نگروی

مبادا رگ چشم هرگز قوی

به مهر برادر چرایی اسیر؟

بخوان قصه یوسف و پند گیر

صدف گرچه سر برده در زیر آب

ز پرورده خویش گردد خراب

ازین بیش، دیگر چه گفتن توان

به هم اقربا راست، خون در میان

مشو غافل از دُرد مینای خویش

برآید به گل، چشمه از لای خویش

بود امن‌تر، گر کنی آزمون

کُشش‌های تیغ از کشش‌های خون

ز خویشان چه خواهی ازین بیش دید؟

که هرکس بدی دید، از خویش دید

به گیتی نیابی نشان حضور

مگر باشی از خویش نزدیک، دور

نشینند زانو به زانوی هم

ولی دشمن رنگ بر روی خویش

کمان گر بود سست، اگر زور بیش

بود در کشاکش ز پیوند خویش

ز نسبت بود دشمنی در جهان

چو دست شهنشاه، با بحر و کان

شهنشاه دین‌پرور دین‌پناه

فلک قدر، شاه جهان پادشاه

فلک را جمالش مهین آفتاب

جهان را وجودش بهین انتخاب

به دورش ز آفت کرم در پناه

ز عفوش به دیوار، پشت گناه

در ایوان قصرش، فلک پرده‌ای

ز جودش سخا، دست‌پرورده‌ای

چو نخل نوی، باغبان گو ببال

که پرورده در بوستان این نهال

اگر یابد از احتسابش خبر

کند تخته دکان خود شیشه‌گر

کسی را که نهی‌ش گذشت از ضمیر

خلد در جگر ناله نی چو تیر

مسافر ندارد ز نهی‌ش خبر

که با ساز ره، می‌کند راه سر

ز عدلش ستم‌پیشه را ریشه سست

شکست جهانی به عدلش درست

بود تازه‌رویی به عهدش گرو

چو خورشید، یک‌روی و هر صبح نو

ز دستش کرم شد کرامت‌مآب

به دریا نسب می‌رساند سحاب

سحاب از گوهر آب برداشته

که دُرّی چنین در صدف کاشته

جهان دیده از تاجداران بسی

به فرّ از تو بر سر نیامد کسی

به جنب جلالت چه آن و چه این

بود یک نگین‌وار، روی زمین

به فرض ار خورد آب تیغت درخت

فتد بر زمین سایه‌اش لخت‌لخت

به انداز خصم تو پبکان به کیش

چو ماهی کند رقص در آب خویش

به تیغی فتد دشمنت در غلط

که شد بیضه فولاد آن را سقط

گزیده است خصم تو را در خیال

که چون غنچه، پیکان برآورده بال

ازان آسمان آسمانی کند

که بر درگهت آستانی کند

ازان سایه خویش خواندت خدا

که چون سایه از وی نباشی جدا

***

جهان پادشاها! فلک درگها!

ز راز دل قدسیان آگها!

بود مهر، یک واله روی تو

غباری بود چرخ از کوی تو

کجا این رخ و مهر انور کجا؟

کجا چرخ و اقبال این در کجا؟

ز مهرت سرشته سراپا گلم

به عشقت فروبرده ناخن دلم

پریشان مو را به سنبل چه کار

بهارست مغزم ز بویت، بهار

ز سر، دیده را زان پسندیده‌ام

که محوست در دیدنت، دیده‌ام

ازان مایل سروم از هر نهال

که دارد هوای قدت در خیال

ندیدم ز مهرت وفادارتر

دوانیده خوش ریشه‌ای در جگر

ندیدم درین عالم آب و گل

وفادارتر از دل خویش، دل

دلم کاین وفاداری اندوخته

وفا را ز مهر تو آموخته

تو خوش بگذران روزگار مرا

به گردون مینداز کار مرا

کمین بنده آستان توام

اگر نیک اگر بد، ازان توام

قبول تو خواهم درین بارگاه

تو گر خواهی‌ام، هیچ‌کس گو مخواه

ز شاهان اگر ملک خواهی و مال

حلالت بود پادشاها، حلال

به فن، پنجه دشمنان را مپیچ

به افسون توان مار را کرد گیچ

مدان عیب، تزویر والاگهر

بود آب در شیر گوهر، هنر

بود راست ناوک، ولی وقت کار

ضرورش بود ناخن مستعار

چه حاجت، نگه داشتن روی کس؟

بود روی شمشیر در کار و بس

اگر ملک خواهی که گردد زیاد

به جز تیغ، بر کس مکن اعتماد

***

ندانم که بود از سلاطین دهر

که می‌گشت شب‌ها بر اطراف شهر

به هر سو به سودا سری می‌کشید

غم مفلسان را به زر می‌خرید

چو شادی ز دل‌ها خبر می‌گرفت

دلی گر غمی داشت، برمی‌گرفت

کسی را که بودی تبی تاب‌سوز

نمودی پرستاری‌اش تا به روز

ستمدیده‌ای آه اگر می‌کشید

به درد دلش در نفس می‌رسید

چو بر تنگدستی فکندی گذر

کَفَش ساختی غنچه‌سان پر ز زر

شبی گر چو خور، شمع مسکین شدی

چو گل خرقه او زرآگین شدی

غریبی که دیدی ز غم پا به گل

بچیدیش تا درد غربت ز دل

چو از ظالمی گشتی آگاه، شام

به فردا نینداختیش انتقام

نبود آگه از سرّ آن نیک‌رای

به جز محرمی چند، بعد از خدای

بر آن ملک باشد خدا را نظر

که سلطان کند کدخدایانه سر

***

غنیمت شمار ای جوان، وقت خویش

که مرگی بود پیری از مرگ پیش

زهی بی‌تمیزی و بی‌حاصلی

که از فکر دنیا، ز دین غافلی

ز دنیات نتوان بریدن به تیغ

غم دین نداری، دریغا دریغ

سگ نفس را رفته از کار، چشم

تو از عینکش کرده‌ای چارچشم

بقای جوانی چو گل اندکی‌ست

چه مردن، چه پیری، به معنی یکی‌ست

چو سیلاب، عهد جوانی گذشت

منم مانده چون سیل مالیده دشت