قدسی مشهدی » ساقی‌نامه » بخش ۷

به صحرا مگر سایه‌اش پا فشرد؟

که در خاک، خون در دل لاله مرد

به دریا اگر عکس در آب راند

به بطن صدف دُرّ غلتان نماند

شکسته‌ست از سایه‌اش آسمان

همین است اگر هست بار گران

چو عکسش به دریا شود خودفروش

صدف را گرانی فروشد به گوش

فتد سایه‌اش بر فلک گر به فرض

کند آسمان رفعت از خاک، قرض

نبودی اگر پای او در میان

نمی‌داشت معنی، سپاه گران

به میدان سعی‌ی که افشرده پا

گران خورده بر گوش، حرف بها

ز بالایش انجم‌شناسان به زیر

شناسند سیاره را دیر دیر

ز خرق فلک بس که دارد حجاب

به اندازه تن نیاشامد آب

به قحط و غلا نیست طبعش دلیر

نسازد شکم هرگز از دانه سیر

فلک بر سرش کرده اختر نثار

ولی نقش پایش ازان کرده عار

چها چرخ اطلس به هم بافته

که جای گلی بر جلش یافته

رود راه باریک را خوش چنان

که بارند سیل از مژه عاشقان

به نیرنگ بر کرده نقش پلنگ

وگرنه که سیلاب را کرده رنگ؟

ز دندان او کوه دارد خبر

که از لاله دندان نهد بر جگر

کشد فیل‌بان گر ز نیلش به سنگ

برآید خم نیل گردون ز رنگ

گر از سایه‌اش نیست امیدوار

چرا در زمین مانده تخم وقار؟

مصوّر کشد صورتش گر به سنگ

ز سنگینی‌اش بشکند سنگ، رنگ

به تمکین فشارد چو بر خاک پای

بلرزد زمین و بجنبد ز جای

نزد بادمش باد صرصر نفس

به پایش بود نه فلک یک جرس

زمین آورد سایه‌اش را به دست

که بازار تمکین نیابد شکست

نمی‌داشت گر میخ‌کوبی چنین

سبک‌تر نبودی کسی از زمین

نجنبانده بی‌راه، پایش جرس

تامل ز سیلاب، کم دیده کس

نگردد برش ناز سبزان سفید

چنین سرگران سبک‌پا که دید؟

ز صرصر گرو برده با این شکوه

به سرعت که دیده‌ست چون باد، کوه؟

برآید چنان کوه را بر فراز

که وقت اجابت، به گردون، نماز

خرامان چو آید ز بالا به زیر

نمی‌گردد از دیدنش دیده سیر

زمین را کشندش گر از زیر پای

ز سنگینی تن نجنبد ز جای

ز دندان خرطوم، هنگام کین

برآرد دو دست از یکی آستین

چو خرطوم خود را گذارد به آب

عجب نیست دریا شود گر سراب

چو از پشتش آید فرو فیل‌بان

گذارد قدم بر سر لامکان

به بالای او فیل‌بان، بی گزاف

چو سیمرغ بر قله کوه قاف

ز بس شد گران‌بار از مغزِ هوش

فرو برد سر، گردنش را به دوش

دو دندانش از طوق زر در نظر

بود شمع کافوری و تاج زر

نیارد فرو سر به چرخ نژند

ز خرطوم دارد دماغی بلند

دو دندان خرطوم آن فیل مست

چو یک آستین در میان دو دست

ز مشرق نگاهش به مغرب‌زمین

که چشمش بود عینک دوربین

اگر گردد آواز زنگش بلند

دم صور تا حشر افتد به بند

فلک پست در جنب بالای او

زمین تنگ بر نقش یک پای او

گرانمایگی داده آن پایه‌اش

که سندان شود تابه در سایه‌اش

ز پهلوی او چرخ را رفته آب

چو دلو تهی مانده در آفتاب

توانا ولی بهر تدبیر و فن

ز خرطوم دارد عصا جزو تن

به دندان فکنده‌ست در شهر، شور

ز هر دست بالا، بود دست زور

به یک حمله بر هم زند لشگری

به یک دم مسخر کند کشوری

مسلّح چو گردد پی کارزار

بود آسمان را از آهن حصار

چه صف‌ها که بر هم زند روز کین

به رزمی که وصفش کنم بعد از این

***

بلا فتنه را باز در می‌زند

مگر صبح شمشیر سر می‌زند؟

ز هر گوشه سر کرد سیلاب زور

ز شورش جهان گشت دریای شور

غبار آنقدر سوی افلاک شد

که قطب فلک، مرکز خاک شد

پدر گر ازین قصه یابد خبر

ز مادر زره‌پوش زاید پسر

چنان تیغ کین را شد آتش بلند

که از جا جهد جوهرش چون سپند

ز نوک سنان، آسمان سفته گوش

ز نعل ستوران، زمین جبّه‌پوش

ز شمشیر مردان آهن‌شکاف

شده تیغ را تیغ دیگر غلاف

نمی‌آید از نیزه چون تیر، کار

بود یک سر تیر، صد نیزه‌وار

جهان شد چنان پر ز مردان جنگ

که بر عکس، شد جا در آیینه تنگ

کمان را چنان گوشه‌ها شد بلند

که شد بر فلک ناخن تیر بند

تفک نارسیده ز جوش و خروش

که داروی بی‌هوشی‌اش داده هوش

چو نخل شکوفه در آن بوم و بر

یلان کرده چادر ز دستار سر

به پیکان تیر استخوان ساخته

عقاب خدنگ آشیان ساخته

به خون غرقه دامن سپرهای کرک

ز شمشیر چون لاله شد ترک ترک

سر ساده بر نیزه بی‌شمار

جهان پر ز آیینه دسته‌دار

ز خشم تفک داغ‌ها بر جگر

بر آن داغ‌ها پنبه از مغز سر

کشد موج خون غازه بر روی ماه

خورد غوطه در خون ماهی، نگاه

شده تیر بر خود بلند آنقدر

که چون غنچه گویی برآورده پر

ز بس ریخت بالای هم دست مرد

زمین چنگ در چنگ ناهید کرد

ز قید بدن، ناوک کارگر

دهد طایر روح را بال و پر

دلیری که گیرد کمندافکنش

کند مهره با مار در گردنش

چو خالی شده خاک دشت نبرد

تن کشته شد خاک و گردید گرد

بود مشکل از ضرب گرز گران

جدا کردن مغز از استخوان

سنان چون شمار از سران برگرفت

مکرر غلط کرد و از سر گرفت

چو تیغ افکند دست از پیکری

خورد سیلی‌اش بر رخ دیگری

دلیران شمشیرزن بیش و کم

بخفتند در سایه تیغ هم

به تیغ دو دم بس که پرداختند

به یک دم همه کار هم ساختند

کند تیغ در سینه‌ها چاک ازان

که بادی خورد بر دل پردلان

ازان رزمگه جان برنا و پیر

گریزان، ولی رخنه سوفار تیر

بشو دست از شیشه نام و ننگ

براید چو پای تهوّر به سنگ

در و دشت دریای خون شد تمام

زره، ماهی دشت را گشت دام

یلان را چنان مرده خون در درون

که از زخم‌شان خون نیاید برون

به صد رخنه شمشیر خوش می‌برید

به دندانه سین، الف می‌کشید

چه غم روز میدان ز سرگشتگی؟

مباد از دم تیغ، برگشتگی

ز بازندگان هوا و هوس

به سربازی نیزه، کم بود کس

رباید سر از تن ز بالاروی

مبادا که از نیزه غافل شوی

ز ناوک علم‌ها ز پا تا به سر

چو پای کبوتر برآورد پر

به گردان گزیدن در آن کارزار

کند سایه تیرها کار مار

ز گرز استخوان سر و پا و دست

شدند از شکست ایمن، از بس شکست

شد از آب پیکان در آن بوستان

خم از میوه فتح، شاخ کمان

نظرها ز نظّاره خنجر شده

ز خون، چشم مردم دلاور شده

زده موج خون، دم ز طوفان نوح

شده جوهر تیغ، سوهان روح

ستیزنده را تیغ کین دستگیر

گریزنده را رخنه، سوفار تیر

سر از بس که افتاد بر یکدگر

کدوخانه شد، خانه زین ز سر

فتاده حریفان ز خون در شراب

ز پیکان دل خسته دزدیده آب

ز خون لاله‌گون قبه‌های سپر

چو در عرصه باغ، گل‌های تر

چو گل سرخ گردیده از خون عذار

زبان‌ها چو سوسن فتاده ز کار

سنان حلقه درع کردی شمار

چو صاحب‌دلان، حلقه زلف یار

جهان ز آب شمشیر عمّان شده

ز خون پنجه‌ها شاخ مرجان شده

ز شمشیر، از خون روان رودها

قفس‌های آهن، کله‌خودها

گریزد خیال از نبردی چنین

ز آیینه در قلعه آهنین

بر اعدای شه، بسته راه گریز

تکاور در آهن چو شمشیر تیز

کمان را بود گرچه زورآوری

نشاید گذشت از سنان سرسری